17
نوعي حسِ گستردگي مرا گر فته
بود؛ نمي فهميدم كه دارم به كلاه و دامن كلوديا نگاه مي كنم يا ب ه منظره . پاييز بود اما هوا تميز بود و از آلودگي خبر ي نبود، ولي
يك خبرهايي بود : مه غليظي پاي كوه ها بود، رگه هاي غبار روي رودخانه ها، زنجير هي ابرها؛ و باد همه ي اين چيزها را تكان مي داد.
به ديواره ي كوتاهي تكي ه كرده بوديم : من دست انداخته بودم دورِ كمر كلوديا و داشتم به نماهاي بي پايان چشم انداز نگاه
مي كردم ، يك دفعه ويرِش به جانم افتاد كه اين چيزها را تحليل كنم ، ولي از خود م ناراضي بودم چ ون به اندازه ي كافي به نام
مكان ها و پديده هاي طبيعي وارد نبودم ؛ ب ه جايش كلوديا داشت احساسات ش را از غليان و فوران عشق بيان مي كرد و نشان مي داد
نگاه كن ! آن » . كه باهاش نمي شود كار ي كرد . در اين لحظه چيزي ديدم . به مچ كلوديا چنگ انداختم و محك م فشارش دادم
...«! پايين را نگا ه كن ...............اخرین
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/08 - 01:22 در داستانک